• وبلاگ : سرسره ي رنگين كمان
  • يادداشت : تق تق تق....
  • نظرات : 2 خصوصي ، 50 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + صدا 


    اخرين شمع توي فانوس هم داشت تمام مي شد اتاق بي صدا در تاريکي شب فرو رفته بود با خودم فکر کردم آخ جون امشب اخرين شبه از فرذا بابا شبها مي اد خونه من ديگه تنها نيستم...

    ديشب همه ي مردم توي 1 دقيقه 1دعاي بزرگ براي هم ديگه کردن بابا از پاي تلفن بهم گفت براي من دعا کرده اما نگفت چي

    گفت فردا که اومدم خونه بهت ميگم ..اون لحظه يادم افتاد اصلا من ياد بابا نبودم حتي از پاي تلفن صورتم سرخ شده بود وسرم را انداخته بودم پايين..

    اتاق ديگه نوري نداشت بهترين وقت بود که براي بابا دعا کنم

    با تمام نيرو ام گفتم خدايا بابام را زودتر برسون

    تلفن زنگ زد مطمئن بودم باباست اما بجاش يه خانومه بود که مي گفت من متاسفم منو ببخشيد من مقصر نبودم تلفن از دستم افتاد . خدايا بابام رازود تر برسون ...از خودم متنفر بودم :

    خدايا چرا من دعام نصفي اش به تو رسيد......من گفتم بابام را به من برسون نه به خودت...من بابام را مي خوام

    (ديگه شمعي توي خونه نبود و بابارفته بوود)