-چشم هاي اسمون را ديدي ؟...گفتم :نه
7 تا رنگ را چي که از پشت ابرها اومد بيرون گفتم :نه
-خورشيد...خورشيد که امروز صبح دل خونش را به همه نشون داد گفتم :نه اما ...
حرفم قطع شد!!
-اون پرندهه که تو حراجي بوود يه پسر بچه خريدش بعد ازادش کرد
گفتم :نه
گفت ببينم تو اصلا تو اين دنيا هستي؟
گفتم: مي شه عصام را از روي زمين بهم بدين
اون وقت دستم را گرفت تا از خيابوون رد شم
وقتي ميخواستم از پيشش برم گفتم:من هيچ کدوم از اون چيز هايي که تو گفتي را نديدم اما تونستم با زبونه تو بشنوم ...
توي اين مدت من فقط تونستم شرمندگي تو را توي گرمي دستات ببينم
به هر حال ازت ممنونم که امروز دنيا را بهم نشوون دادي