1)لطفا بی احترامی نکنید!!!!
2)دوستانی که بدون نام نظر می ذارن من اصلا در کشون نمی کنم!!!لطفا نظر خصوصی بذارید اگه می خواید دوستام هم بخونن ذکر کنید من اطلاع می دم!!!!
3)دوستان گل خودم(اره با شمام جو گیر نشید!!!!)اگه حتی یه ذره هم حس می کنید ممکنه نظرتون مشکل ساز باشه با اسم هایی نظر بدید که غیر از خودمون کسی اطلاع نداره!!
4)جواب نظر های قبلی تون رو دادم مطالعه بفرمائید!!!!
5)دیگه...همین با تشکر.....!!!!
خدا یا کمک...
من دارم از هر کی دور و ورم متنفر می شم. خدایا کمک ...من از مدرسه و ریاضی و مشاوره و خانم ابراهیمی و...بیزارم...
از اینکه هر روز باهاشون سرو کله بزنم بدم میاد. از اینکه همه ی کار هامو براشون توجیه کنم ...از اینکه باید بهشون ثابت کنم که دختر خوبیم....
خدایا....کمکم کن...من از اینکه هر روزم مثل روز قبل باشه تازه با کلی بد بختی های بیشتر فراری ام .........
خداااااااااااا.....
با توام خدا.... صدات نمی رسه ... صدای خوبی هات.. صدای هم دردی هات....می دونی تو زمین چه خبره؟می خوام از زمین برات بگم:
خدایا بدی اونقدر زیاد شده که صدای الله اکبرت دیگه مثل قدیما تو کوچه ها نمی پیچه....دیگه واسه کسی دروغ وراست فرق نمی کنه....
خدا جونم کجایی که ببینی ادم و هوا دیگه بعد از خوردن گندم توبه نمی کنن...دیگه واسشون مهم نیست که از بهشت رونده شن....واسشون هیجی مهم نیست..هیچی.
اسمت دیگه یه واژه است برای قسم.برای ثابت کردن گفته های ادما....
ظلم شده عادت.... از بچه 6 ساله ای که فقط برای یک شکلات دوستشو می زنه تا .......
اره خدا... زمین خیلی فرق کرده...دیگه هیچ محبتی وجود نداره...همش حرفه....
خدایا چرا جوابمو نمی دی؟چرا نمی گی که حق دارم؟چرا ..؟خدایا یه کم معجزه کن،حرفی بزن ..
خدایا دیگه خستم .....خیلی خستم ....از همه چی از همه کس.....اخه من که بغیر از تو کسی رو ندارم...با هام حرف بزن...جوابمو بده خدا....کمکم کن....
کمکم کن خدااااااااااااااا...
عجب روزی هایی خدای من! من _ نمی خوام _ برم _ مدرسه.
البته این من ملیکا نیست. تعجب نکنید این متن نوشته منه (که پلی باشم) و ملیکا خانم هم نمی دونم سر چی سرش شلوغه.
همان طوری که حضورتون عرض کردم.من _ نمی خوام _ برم _ مدرسه. یکی نیست بیاد بگه دخترم مگه شما مشکل داری، همین اول تابستون بود که داشتی غر مدرسه را می زدی.
همون جوری که خدمتتون عرض کردم این حرف حرف ملیکا بود نه من. من پولیم(معرف حضورتون که هست) من اصلا از مدرسه بیزارم.(شاید بیزار کلمه تند و تیزی باشه ولی کلمه دیگه ای که شدت انزجار من رو نشون بده به نظرم نرسید درکل زحمت فکر کردن به خودم ندادم) آخه چه فایده داره؟ درس بخون. امتحان بده. نمره بیار(البته در مورد ملیکا خانم نمره ی بد بیاوریم و مقداری از وقت خویش را به آبغوره گیری اختصاص بدهیم)
چند روز پیش که به مرور کتاب های کتابخانه مشغول بودیم. متوجه شدیم که زمان برای آدم های پیر زود تر از جوان ها می گذرد. خب ما هم جوانیم دیگه(تعریف از خود نباشه!) و معلم های گرامی هم مقداری سنشون بالاتره(جسارت به دیگران نباشه) این قانون علمی ثابت می کنه که یک کلاس خسته کننده (برای مثال عربی که ملیکا خانم پیوند وصف ناپذیری با این کلاس دارند) همان قدر که برای ما آرام تر از مسابقه ی حلزون ها می گذرد برای معلم ها به سرعت شاتل هایی می گذرد که روز به روز از این ور و آن ور کره زمین شوت می شود به آسمان. مسلما هر کسی که عقل سلیم در سرش باشد و از ترس شروع مدارس توی استخر خانه و جرز دیوار پنهان نشده باشد متوجه می شود که تفاوت زیادی بین این دو سرعت وجود دارد و همین اصل علمی باعث می شود که مدارس بیش از پیش غیر قابل تحمل شوند.
البته ناگفته نماند ورود اولی هایی به مدرسه راهنمایی همان قدر که دل نشین است دردسر ساز هم هست. خب این هم یک دلیل دیگر.
و من دلیلی نمی بینم که دلایل دیگر غیر قابل تحمل بودن مدرسه را ذکر کنم(واقعا همین ها براتون کافی نبود؟ ملیکا چی می کشه از دست شما)
واقعا واقعا چه کسی از مدرسه خوشش می آید به غیر از بچه هایی که به طرز مسخره ای از باهوش اند و خوششان می آید هر روز استعدادی(که به وضوح از وجودش باخبرند) محک بزنند. چه دلیلی دارد که کسی به مدرسه برود؟ نمی شود ما هم مثل همسر یکی از شخصیت های سیاسی که به طور اتفاقی(!) کاندید ریاست جمهوری هم بوده اند یکدفعه بریم شش- هفت تا دکترا بگیریم و بقیه زندگی را به خوبی و خوشی زندگی کنیم(حالا ملیکا خانم می آید و حرص می خورد که چرا کاندید محبوبش را مورد تمسخر خویش قرار گرفته ام از پشت همین تریبون می گم ملیکا خانم اصلا حرص نخور که قلبت ضعیف می شود و زندگی بی تو هرگز. البته نه برای من برای کسانی که معرف حضور خودت هستند)
خب بحث مدرسه را برای مدت کوتاهی کنار می گذاریم و به سراغ بحث دیگری می رویم که بی ارتباط با این بحث نیست.
نظرتان چیست همگی با هم بریم یه پیتزا فروشی بزنیم؟
حتما خوانندگان محترم با خودشان می گویند که این پولی پاک عقل از سرش پریده و ملیکا هم یکی مثل خودش که گذاشته این دیوونه تو وبلاگش مطلب بذاره. نه نه این مطلب خیلی برای ما مهمه آن قدر مهم شاید بتونه روند زندگی مون رو تغییر بده و ما رو به جایی برسونه که راه برویم و توی کوه و دشت فریاد بزنیم زندگی زیباست!!!!
مساله خیلی ساده است. زدن یک پیتزا فروشی باعث می شه خیلی از بچه ها که مدرسه به ستوه آمده اند را تحت اسکان خودمان قرار بدهیم و فکر کنم به اندازه ی تمام مدرسه در این پیتزا فروشی جا باشه. اون وقت این منبع در آمد باعث می شه که توی لغت نامه های زندگی ما هیچ کلمه ای به نام مدرسه وجود نداشته باشد و چی از این بهتر(بهتون گفتم که این دو مطلب زیاد بی ربط نیستن)
احساسم بهم می گه شما فکر می کنید معجون چرت و پرت گویی به خوردم داده اند حقیقت اینه که خودم هم کم کم دارم به همین فکر می افتم. برای سخن آخر صحبت هایی را می فرمایم که زیاد از گفتنشان خوشنود نیستم(باور کنید اگر این حرف ها را نزنم ملیکا پشت تلفن به هر روشی که می شناسد زنده ام نمی گذارد!) مطلب اول این که درباره ی من ملیکا رو من نوشتم بخونید چیز جالبیه!!!(ملیکا نزن....تو رو خدا این قدر لگد نزن.... تو رو جون بلاتریکس نزن.... نزن............)
مطلب دوم این که با عکس ملیکا حال نمی کردم عوضش کردم آشنایان مستحضرند که این عکس بیش تر به ایشون می یاد.(ملیکا کبود شدم... چرا گاز می گیری....خدا....!)
مطلب آخر هم این که این عکس پیتزا دهان روزه خوش مز تر به نظر نمی یاد(خوبه ثواب می کنید. بیش تر نگاه کنید)
عزت همگی زیاد.
تماس فرت.
ما فقط به درد لای جرز میخوریم!!!!!!!!!!!!در طول روز مهم تربن کاری که می کنیم خوابه!برای مثال امروز:
تا ساعت 2 خوابیدم!
با خواهرام دعوا کردم!
چند فیلم مزخرف دیدم!!
دراز کشیدم!
به اردو فکر کردم و اینکه خوش میگزره یا نه؟؟؟؟
به دوستم گفتم نیاد چون تکلیف دارم نیاد!
در صورتی که هیچ تکلیفی انجام ندادم!!
یه سوسک کشتم!!
تلفن حرف زدم و
...
...
....
.......
حالا چی کار کنم؟؟؟در ضمن با خدا هم قهر کردم!!در واقع خدا با من قهر کرده!دیگه منو دوست نداره!!!
میخوام با خدا اشتی کنم!اره همین الان!ساعت 3 صبح!!!
خب اگه الان با خدا اشتی کنم ....
فردا روز خو بی میشه؟؟؟؟؟امیدوارم!!
بارالها...
تو انی که اتش را برای ابراهیم سرد کردی....
تو انی که عیسی به اذن تو در گهواره سخن گفت...
تو انی که ....
ای مجبوبم.....
تو را قسم به ابراهیم..
به عیسی ...
همه را ببخش و بیامرز....
از ماه اسفند برای تابستونمون برنا مه ها داشتیم ...می خواستیم بریم هزار جور کلاس و کلی هم کار انجام بدیم و لی الان که فکرشو می کنم می بینم که اون فکرا همش برای خلاصی از درس و مشقو کار و زندگی بود وگرنه خودمون هم میدونستیم که تا بستونمون بر فناست.....
آره من اقرار می کنم .. کاش زمان به عقب بر می گشت...7 ماه ..فقط 7 ماه به عقب بر می گشتیم ...وای ...چه قدر خوش می گذشت...عالی می شد....
بگذریم.. بیاید از چیز های ممکن حرف بزنیم .بله اینده....یا شاید هم حال....
من که درحال چیزی نمی بینم !!!آینده نه دوست ندارم بهش فکر کنم .....که چی ؟؟؟
می دونین دارم فکر می کنم که اگه دوست عزیزمان لطف نکرده بود و این وبلاگ را برایمان نساخته بود چه می کردیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟و حدودا چند روز است که به جوابش رسیده ایم....:
سر یه بیابون می ذاشتم.......
در هر صورت می خواستم بگم که اگه شما رو نداشتم هم قبل از اینکه سر به بیایون بزارم ....
می مردم...
یادتون نره من به امید دوستام (یعنی شما)زنده ام......نظر یادتون نره.......
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
فهرست موضوعی یادداشت ها
ندارد[2] . ندارد!! . ندارد.. . نداره!!!! . نداره!!!!! . خدااا... . دروغ گوووووووووووووووووووووووووو! . من دلم .
نوشته های پیشین
لوگوی دوستان
لینک دوستان
آمار وبلاگ
بازدید امروز :16
بازدید دیروز :22 مجموع بازدیدها : 31894 خبر نامه
جستجو در وبلاگ
|